آورد خبر شکرستایی


کز مصر رسید کاروانی

صد اشتر جمله شکر و قند


یا رب چه لطیف ارمغانی

در نیم شبی رسید شمعی


در قالب مرده رفت جانی

گفتم که بگو سخن گشاده


گفتا که رسید آن فلانی

دل از سبکی ز جای برجست


بنهاد ز عقل نردبانی

بر بام دوید از سر عشق


می جست از این خبر نشانی

ناگاه بدید از سر بام


بیرون ز جهان ما جهانی

دریای محیط در سبویی


در صورت خاک آسمانی

بر بام نشسته پادشاهی


پوشیده لباس پاسبانی

باغی و بهشت بی نهایت


در سینه مرد باغبانی

می گشت به سینه ها خیالش


می کرد ز شاه دل بیانی

مگریز ز چشمم ای خیالش


تا تازه شود دلم زمانی

شمس تبریز لامکان دید


برساخت ز لامکان مکانی